به نام آن که او بود و جز او هیچ نبود

 روزی آمده‌ام

 روز دگر خواهم رفت

 به راستی برای چه اینجایم؟

 شاید آمده ام

 بشنوم وقت سحر

خش خش برگ‌ درختان ستبر

 که بیفتند ز بیم پاییز

 زیر پای عابران این شهر

 حس کنم هر لحظه

 بوسه‌های باران

 که به سان اشکی

 بنشیند آرام

 بزند بر رویم

 تا به یاد آورمش آن روز را

 که فرستادی مرا، تا بدانم کیستم

 من بدانم امروز، که به جز عشق تو و نور رخت من نیستم

 و در این لحظۀ ناب

بوی تو میرسد از راه فلک

 من نفس میکشمت پی در پی

 تا که این لحظه بماند در یاد

 زوزۀ باد دگر باره دمیدن بگرفت

 در گوش درختان برهنه از برگ

 می‌کند او نجوا

 که ببینید این همه آیت را

 و به یاد آرید آن روز عزل

 که جز او هیچ نبود

 به محبت بنشاند

 گل عشقش بر جان

 تا شوم من انسان

 آتش عشق تو باز

 شعله زد در جانم

 نهراسم از مرگ

 ای انسان!

 آمدی تا که بیندیشی تو

 به همین لحظه فقط

 به همین لحظه که جان میگیرد

 به تمنای رخ شاه جهان

 دل تنگت انگار

 میرود سوی فلک

 بندگی تا کندش

 بندۀ او جهان می‌گیرد


رضا فرجی